از تولد تا ده ماهگی وروجکم
نورای عزیزم...
جهان،بی خنده های تو برایم معنا نخواهد داشت.اگر تو نباشی،هیچ
بهاری حتی اگر لبریز از شکوفه باشد دیدن ندارد.
دهمین ماهه تولدتم رو به پایانه و من مثل همیشه خوشحالم که شاهد
لحظه به لحظه رشد و بالندگیت هستم , وهر ماه که می گذرد مرحله جدیدی
از تکامل و رشدت شروع می شود و البته گاهی هم کمیدلتنگ که چقدر زود
روز های زیبا و به یاد ماندنی و تکرار نشدنی نوزادیت تمام شده،ای کاش هر زمان
کهدلتنگ شدیم بتوان زمان را به عقب برگرداند و دوباره لحظه ها تکرار شوند...
و اما روز هایی که گذشت...
یاد روزی که برای اولین بار در 55 روزگی غنچه ی لبت باز شد و لبخند از
گوشه لبت نمایان شاد و سراسر وجودم را غرق شادی کردی یا اولین روزی
که غلت زدن را یاد گرفتی در سه ماهگی و خود را از پشت
به روی شکم برگرداندی و باز هم روزی که خودت به تنهایی نشستی و من و
پدرت را درصدوشصت و دومین روز زندگیت غافلگیر کردی و در پی آن روزی که
شروع به حرکت آن هم به حالت نشسته کردی و یا روز هایی از نه ماهگیکه
یا الله کردن را با دست دادن و خداحافظی کردن را باتکان دادن دستانت و بای بای
کردن رو که با تمرین های مامان جون یاد گرفتی و یا اینکه تا اسم جوجه را
به زبون می آوردیم بی درنگ هیش هیش گویان به پنجره نگاه می کردی و
دست هایت رابالا می اوردی تا تو را به انجا ببریم و از پنجره رو به باغ پشتحیاط
جوجه هارا تماشا کنی.و یا اینکه با گفتن کلاغ انگشت اشاره را بر روی زمین
فشار می دهی وبا گفتن پر دستت را بالا می آوری...
شیرینی لحظه های نازگلم به همین ها ختم نمی شودوادامه ماجرا می رسدبه
اموخته های دیگرش مثل ناز کردن صورت من و پدرش با دستان کوچک و ظریفش
یا بازی با کنترل TVوگرفتن ان کنار گوشش و صحبت کردن با کنترلی که نقش
تلفن را بازی می کند و هچنینتماشای تلویزیون که علاقه ی زیادی نشان
می دهد بخصوص به شعر هاو اهنگ هایی مثل بسته اموزشی بالا بالا که
همراه با ان دست می زند یا شعر باب اسفنجی...
و حالا تو فندق کوچولوی خونمون که بسیار سریع تر از قبل به این سو و آن سو
میروی و ما هم شتابان به دنبالت پا به پایت کم نمی آوریم و همه ی این
شیطنت های کودکانه ات را به جان می خریم و مشتاق تمام لحظات شیرینت
هستیم و خداوند را شاکریم که نعمتی چون تو به ما بخشیده،چه بسا پدر و
مادرانی که در حسرت حتی یک فرزند یا شاید هم در حسرت شیطنت یا حتی
کوچک ترین حرکت از کودک معلول خود هستند،و من فقط می توانم بگوییمخدایا
تو را سپاس...سپاس...سپاس
و در این لحظه که مشغول نوشتن برگی از خاطرات هستم تو عزیز دله مادر
مشغول خرابکاری هستی و ظاهرا چشم ما را دور دیدی و به سراغ جزوات
امتحانی پدرت رفتی و با پاره کردن و ریز ریز کردنشان تصمیم داری طعم جدیدی
که شاید تا حالا نچشیدی رو امتحان کنی ولی به محض اینکه متوجه ما شدی
جیغ کشان و خندان صورتت رابرگرداندی وبه کارخود
سرعت دادی و فکر کنم اگر کمی دیر می رسیدیم شکم مبارکت پر از این خورده
کاغذها می شد و دیگه جایی برای شیر خوردن باقی نمی موند.
و ادامه ماجرا میرسه به بازدید از نمایشگاه کیتکس همراه با دوستای کوچولومون
اسرا جون و صدرا جون
و حال دخترک خوش ذوق من در میان انبوهی از بازی های فکری
ودر فکر اینکه با چه ترفندی می تواند پدر و مادر را راضی به خرید همه ی
این بازی ها کرد...
و سرانجام دخترک خوش قلب و مهربانم به خرید یک کتاب حمام کودک و یک تلفن بسنده کرد